در حال پفك خوردن بوديم كه خانمي سر رسيد با داد و فرياد كردن او را از آشپزخانه بيرون بردم داد مي زد و مي گفت :”بابا پفك خورد منم مي خوام” با او گفتم كه پفكي در كار نيست اما به اين حرف من نيز قانع نشد و رفت داخل آشپزخانه را تماشا كرد بعد از همسرم پرسيد :”بابا چي خوردي” همسرم جواب داد:” آدامس”، حنانه دوباره سوال كرد:”بابا آدامس پفكي خوردي؟”
روزهای حنایی – 43
بدون دیدگاه