مي خواستم سر بند لباسم را با كبريت بسوزانم تا بيشتر از آن خراب نشود به حنانه خانم گفتم: مامان مي ري برايم كبريت بياوري، بعد دليلش را از من پرسيد بعد با قاطعيت گفت:”برايت نمي آورم” من نيز گفتم چرا در جوابم گفت: آخه مامان مي ترسم آتيش بگيري با گفتن اين جمله تمام وجودم عشق به حنانه را فرا گرفت.