باباي حنانه خانم اتفاقي دست خودش را تبديل به عنكبوت كرد و با حنانه بازي كرد از آن روز به بعد حنانه عاشق آن عنكبوت شد و بشدت با آن آرام مي شود حتي يك شب كه من به طبقه پايين رفته بودم (خانه باباجون عسل بانو) حنانه و بابايش بالا تنها بودند، بعد از نيم ساعت حنا يكهو ظاهر شد و صريحاً جواب داد عنكبوتم را خواباندم و آمدم، نگفته نماند بابا عنكبوت پسر است و من عنكبوت دخترم
حنانه و جوجه هايش