سمیه موسی نژاد

روزهای حنایی- 64

بدون دیدگاه

مي خواستم سر بند لباسم را با كبريت بسوزانم تا بيشتر از آن خراب نشود به حنانه خانم گفتم: مامان مي ري برايم كبريت بياوري، بعد دليلش را از من پرسيد بعد با قاطعيت گفت:”برايت نمي آورم” من نيز گفتم چرا در جوابم گفت: آخه مامان مي ترسم آتيش بگيري با گفتن اين جمله تمام وجودم عشق به حنانه را فرا گرفت.

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


nine + = 13