_ حنانه تازه از پیش دبستانی آمده بود که یکی از آشنایان جورابهای حنانه را بو کرد و به شوخی گفت: حنانه، جورابات بو می ده، خانمی با خونسردی تمام رو کرد بهش و گفت: مگه مجبوری بوش کنی.
_ بابا جون حنانه بهش گفت حنانه این کار را نکن، حنانه نیز چشم در چشم باباجونش دوخت و گفت: مگه تو بابام هستی.
_ حنانه و عمه اش در حال بحث کردن بودند که عمه ام شروع کرد به نظر دادن در مورد بحث اونا که حنانه خیلی آرام گفت: تو چیزی که به شما مربوط نمی شه دخالت نکن.