حنانه به بابایش که تازه ازسر کارآمده بود و هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود گفت: بابا مامان به من گفت بمیری ، بابت دو چیز خیلی نارحت شدم یکی اینکه حنانه منظورم را خیلی بد فهمیده بود و یکی اینکه روحیه اش خیلی حساس است.حال ماجرا از این قرار است که حنانه چند روز بود که خوب غذا نمی خورد من نیز از دستش عصبانی شدم و گفتم اینقدر غذا نخور تا بمیری.
حنانه و سید علی