حانیه در حال انجام تکالیف جمله سازی به کلمه آزاد رسید، بعد خودش گفت بابا از زندان آزاد شد، من و حنانه از خنده روده بر شدیم و با خودم می گفتم آخه چرا بابا!
خیلی دلم برای حانیه می سوزد، با آنکه می دانم با داد زدن بر سرش استرس می گیرد ولی خب گاهی کاسه ی صبرم لبریز می شود و سرش داد می زنم و متاسفانه حانیه هول می شود و بیشتر خراب می کند.
حانیه دیروز از مدرسه که برگشت با کنایه حرف می زد که کسی منو دوست نداره، وقتی که در خلوت حرفهای که ته دلش مونده بود رو از زیر زبانش بیرون کشیدم فهمیدم یکی از همکلاس هایش به او گفته چرا دماغت این قدر گنده است! به او گفتم حتی اگر دماغت واقعاً گنده هم باشد اما به نظر من خیلی زیباست.(کاشکی ما پدر و مادر ها از همان کوچکی به بچه هامان اجازه ندهیم از قیافه کسی ایراد بگیرند)
حنانه به شدت از کلاسهای آنلاین خسته شده، در حالی که من خیلی حسابی خودم را آزار می دادم که کیفیت درسش افت نکند مادرهایی را می دیدم که به جای بچه هایشان امتحان می دادند! بنده خدا خواهر شوهرم به جای 4 تا از بچه های فامیل امتحان داد. برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم اواسط مهرماه بالاخره به آموزش قالی بافی فرستادمش تا هم مشغول باشد و هم در کنار درس مهارتی را یادبگیرد.
حنانه خیلی کمک کارم شده است، واقعاً فکر نمی کردم آن حنانه سرتق و لجباز و یک دنده، به دختری آرام و کمک کار از همه لحاظ تبدیل شود. شکر خدایی را که قاصرم از شکرگذاریش.